همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو
جهت پنجره را میکاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد
باغ اگر سبزتر از سبز آمد
برکت آب زلالی است
که از چشم ترت می بارد
باغ بیدار است
باغبان با تپش قلب تو این مزرعه را
سرخ تر می کارد
بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایه ی طولانی شب،
ای که امکان بهاری
بی اشارات دو چشم تو زمین می پوسد
تو چنانی که بهار
از دم گرم تو برمی خیزد